تکریم دلبر
خرامان آمد و دامن کشان میرود
سرشک غم ز دیده ، خون فشان میرود
من جان به لب به نظاره نشسته ام
که دل و دلبر از برم چه سان میرود
به یاد خیر مقدمش مدهوش و بی قرارم
بی وفا با ناز آمد و بی نشان میرود
سرگشته ام در هوای ره او، هر شب و روز
چه زجری چشیده ام، او چه آسان میرود
در خیال شکر خندی از از لبانش، آه
ز دستم دل ریش، خون چشان میرود
گله و شکوه ای نیست ز بی مهری او
عقل به تکریم دلبر ، بی لسان میرود